سیاست هایی در این تجدید حیات دخیل بوده كه چیزهای زیادی را درباره نظریه ساختاری بیان می كنند. لوییس كورز بیشتر از این ناراحت بوده است كه بسیاری از همكارانش در رشته جامعه شناسی با اقتباس نظریه های تنگ دانه ای چون پدیده شناسی و روش شناسی مردم نگارانه، در واقع به «زیاده روی های ذهن گرایی» تسلیم شده اند.
به نظر او، جامعه شناسی در تحلیل نهایی باید بر «واقع بودگی انكارناپذیر تنظیم های ساختاری» تأكید ورزد.
الگوی بنیادی او این است كه ساختارهای اجتماعی برفراگردهای اجتماعی (مانند كشمكش اجتماعی) تأثیر می گذارند و همین فراگردها نیز به نوبه خود، رفتار فردی را تحت تأثیر قرار می دهند. كورز رهیافت نظری خود را به صورت نمونه در قالب قضیه روابط نژادی شرح میدهد:
ده پانزده سال گذشته شاهد دگرگونی های پهن دامنه ای در وجدان اجتماعی و ساخت واقعیت چه در نزد سفیدان و چه در میان سیاهان بوده ایم، اما این دگرگونی ها نه تنها به دگرگونی های ساختاری حاكم بر روابط میان نژادها بلكه به استراتژی های خاص مبارزه و بسیج مبارزان سیاه پوست بستگی داشته اند و همین عوامل بوده اند كه امكانات صرفاً بالقوه را به نتایج ملموس تبدیل ساخته اند.
رابرت مرتون از رهیافت ساختاری پهن دامنه آشكارا پشتیبانی كرده است. او این را می پذیرد كه رهیافت ساختاری پهن دامنه راه حل همه مسایل جامعه شناختی نیست، اما آن را بهترین راه حل موجود می داند. مرتون اصولاً خواستار آن است كه در یك كار ساختاری بر پیوند میان سطح فردی و سطح اجتماعی تأكید شود، اما در ضمن یادآور می شود كه این ساختار اجتماعی است كه گزینه های فردی را ساختار می بخشد. برای مثال، او درباره كجروی می گوید كه این ساختار اجتماعی است كه نرخ های گوناگون رفتار كجرو را مشخص می سازد. به هر روی، مرتون بیشتر گرایش به این داشت كه در مورد رابطه میان سطوح اجتماعی و فردی رهیافت متعال تری را در پیش گیرد. او استدلال می كند كه هر عضو تازه ای از اجتماع به یك ساختار اجتماعی گام می گذارد كه هرگز ایجادش نكرده و بر او تحمیل شده است، اما در ضمن می تواند آن ساختار را مورد تعدیل قرار دهد. ساختارها دگرگونی پذیرند و از این مهمتر آن كه، نمی توانند سراسر زندگی اجتماعی را تبیین كنند.
نظریه ساختاری پیتربلاو و پارسونز
كار پیتر بلاو، را باید به عنوان مهمترین نمونه این نوع ساختارگرایی «تجدید حیات» یافته به شمار آورد. بلاو تقریباً افراطی ترین گونه این نوع جهت گیری ساختاری را به دست می دهد.
بلاو خوستار بررسی ساختارهای اجتماعی بود، ولی بدون توجه به دلالت های فرهنگی و كاركردی كاركردگرایی ساختاری. وانگهی، او گرایش به نادیده گرفتن سطوح فردی داشت. از دیدگاه بلاو، اجزای جامعه، گروه ها یا طبقات مردمند نه كنش گران و اندیشه ها و كنش هایشان. «تأكید ما بر ساختارهای جایگاه های متمایز و تأثیرشان بر روابط انسان ها است، و با تحلیل عمیق فراگردهای روانشناختی ـ اجتماعی دخیل در این روابط كاری نداریم» (بلاو، 1977). بلاو اهمیت چنین عواملی را می پذیرد، اما می گوید كه با آنها كاری ندارد. این به آن معنا است كه محدودیتی در ذات رهیافت او وجود دارد: «بی گمان، این قضایا تنها برای گروه ها جنبه ای جبرگرایانه دارند و نه برای افراد، زیرا در سطح فردی همین قضایا خصلتی احتمالی پیدا می كنند».
بلاو ساختار اجتماعی را بدین سان تعریف می كند: «توزیع جمعیتی مردم در جایگاههای اجتماعی به موازات خطوط گوناگون ـ جایگاه هایی كه بر روابط نقش مردم و كنش متقابل اجتماعی آنها تأثیر می گذارند». در این تعریف دو عنصر اساسی وجود دارد كه عبارتند از جایگاه ها و جمعیت. جایگاه های اجتماعی ساختارهای اجتماعی را تعیین می كنند. این ساختارها نیز به نوبه خود با عوامل گوناگونی مشخص می شوند كه در تمایزهای اجتماعی كه مردم در كنش های متقابل اجتماعی شان قایل می شوند، نهفته اند. این عوامل عبارتند از سن، جنس، نژاد و منزلت اقتصادی ـ اجتماعی. بلاو می گوید نظر اساسی اش این است كه «بررسی صورت های گوناگون تمایز میان مردم، روابط متقابل این صورت ها، شرایطی كه این صورت ها را ایجاد می كنند و دلالت های آنها، وظیفه ویژه جامعه شناسی می باشد».
بلاو بر مبنای عوامل و جایگاه های اجتماعی، دو صورت تمایز نوعی از مشخص می سازد. نخستین صورت تمایز، ناهمگونی است كه توزیع جمعیت در میان گروه های گوناگون برحست عوامل اسمی را در بر می گیرد. دومین صورت، نابرابری است كه با توزیع منزلتی برحسب عوامل درجه بندی شده مشخص می شود. در اینجا انعكاسی از ارزش های شخصی بلاو را می بینیم: هر جامعه ای می تواند نابرابری های فراوانی را تحمل كند، ولی هرگز نمی تواند ناهمگونی های بیش از اندازه ای را تاب آورد.
بلاو برای روشن ساختن رهیافت خود، مسایل گوناگونی را كه می توانند مورد تأكید تحلیل های ساختاری قرار گیرند، مشخص می سازد. یكی از این مسایل، قضیه تمایز و یكپارچگی اجتماعی است. او بر خلاف لیپست و پارسونز، معتقد نیست كه عواملی چون فرهنگ، ارزش ها و هنجارها یكپارچگی اجتماعی را ایجاد می كنند، بلكه بر این باور است كه درجه تمایز ساختار، یكپارچگی را در میان گروه ها و افراد ایجاد می كند. عوامل مورد نظر بلاو، به ویژه عوامل ساختاری اسمی، درجه یكپارچگی را تعیین می كنند. در مجموع، یكپارچگی زمانی رخ می دهد كه بخشی از یك جامعه بر پایه عواملی چون سن، جنس، نژاد، شغل و همسایگی، به درجه بالایی از همانندی دست یافته باشند. ناهمگونی بیش از اندازه، موانعی سر راه یكپارچگی اجتماعی ایجاد می كند. اما در یك مقطع معین، زمانی كه ناهمگونی بیش از حد شدت می یابد، این موانع گرایش به فروریختگی پیدا می كنند. اگر جامعه به اندازه كافی تمایز یافته باشد، مردم ترجیح می دهند كه به جای طرد افراد بیرون از گروه خودشان، وابستگانی در میان این افراد برای خود پیدا كنند. در جوامع نوین، عوامل اسمی گوناگونی، ناهمگونی چندگونه ای را ایجاد می كنند كه این خود به آن معنا است كه هر فردی به چندین گروه تعلق دارد و نقش های گوناگونی را بر عهده می گیرد. یك چنین ساختاری «انسانها را وا می دارد تا در بیرون از گروه خودشان وابستگانی برای خود پیدا كنند». همین خود، مهمترین صورت شاخص جامعه شناسی ساختاری كلان است ـ ساختارهای اجتماعی بدین شیوه چگونگی كنش فردی را تعیین می كنند.
نظریه شبكه
رهیافت ساختاری دیگر در جامعه شناسی نوین، نظریه شبكه است. هر چند كه این نظریه هم نوعی ساختارگرایی است، اما با تحولات این مكتب در خارج از رشته جامعه شناسی است و بیشتر از تحولات درونی این رشته مایه می گیرد.
تحلیلگران شبكه بسیار كوشش می كنند تا رهیافت شان را از آن رهیافت های جامعه شناختی كه رانلد بِرت آنها را «ذره نگرانه» و «هنجاربخش» خوانده است، متمایز سازند. جهت گیری های جامعه شناختی ذره نگرانه بر كنش گرانی كه جدا از كنش گران دیگر تصمیم گیری می كنند، تأكید می ورزند. آنها بیشتر بر «صفات شخصی» كنش گران تأكید می كنند. نظریه پردازان شبكه رهیافت های ذره نگرانه را به خاطر خردبینی بیش از اندازه و ندیده گرفتن پیوندهای میان كنش گران، رد می كنند.
به نظر نظریه پردازان شبكه، رهیافت های هنجاربخش بر فرهنگ و فراگرد اجتماعی شدن از طریق هنجارها و ارزش های ملكه ذهن شده كنش گران، تأكید می ورزند. برابر با جهت گیری هنجاربخش، آنچه كه آدم ها را به یكدیگر پیوند می دهد، رشته های افكار مشترك میان آنها است. نظریه پردازان شبكه یك چنین نظری را رد می كنند و می گویند كه باید بر الگوهای عینی پیوندهایی تأكید كرد كه اعضای یك جامعه را به یكدیگر مرتبط می سازند.
یكی از جنبه های اساسی تحلیل شبكه ای، این است كه گرایش به آن دارد تا جامعه شناسان را از بررسی گروه ها و رده های اجتماعی به بررسی پیوندهای میان كنش گران سوق دهد، كنش گرانی كه «چندان در همبافته و به هم بسته نیستند كه بتوان آنها را گروه قلمداد كرد». یكی از نمونه های خوب در این زمینه، كار گرانووتر درباره «قدرت پیوند های سست» است. گرانووتر میان «پیوندهای نیرومند» مانند پیوندهای میان آدم ها و آشنایان شان، تمایز قایل می شود. جامعه شناسان بیشتر گرایش به تأكید بر پیوندهای نیرومند آدم ها یا گروه های اجتماعی، داشته اند. آنها پیوندهای نیرومند را تعیین كننده می دانسته اند، حال آنكه برای پیوندهای سست اهمیت جامعه شناختی ناچیزی قایل بوده اند. خدمت گرانو وتر به جامعه شناسی این بوده كه نشان داده است كه پیوندهای سست نیز می توانند بسیار مهم باشند.
نظریه ساختاربندی آنتونی گیدنز
شناخته ترین و رساترین كوششی كه در زمینه تلفیق مسایل خرد و كلان انجام گرفته، نظریه ساختاربندی آنتونی گیدنز است.
گیدنز گرچه یكراست به قضیه ارتباط خرد و كلان می پردازد، اما تا که آنجا می تواند سعی می كند این دو اصطلاح را به كار نبرد. او برای این اكراه خود چندین دلیل می آورد. نخست آن كه، احساس می كند كه جامعه شناسان اصطلاح های خرد و كلان را غالباً در دو قطب مخالف به كار می برند، اما به اعتقاد گیدنز هیچیك از این دو اصطلاح بر دیگری برتری ندارد. دوم آن كه، حتی وقتی كه كشمكشی میان خرد و كلان مطرح نباشد، گرایش وجود دارد كه میان نظریه های جامعه شناسی نوعی تقسیم كار نادرست به عمل آید. به این معنا كه، نظریه هایی مانند نظریه كنش متقابل نمادین گرایش به تأكید بر فعالیت های كنش گران آزاد دارند، حال آن كه نظریه هایی چون كاركردگرایی ساختاری بیشتر به الزام ساختاری توجه دارند. در پایان، گیدنز نتیجه گیری می كند كه «تمایز میان خرد و كلان، تمایز سودمندی نیست». نكته اساسی این است كه تمایز شدید قایل شدن میان قضایای خرد و كلان سودی ندارد، اما همچنان كه گیدنز اثبات می كند، تلفیق این دو سطح كار سودمندی است. به نظر گیدنز، نیازی به كاربرد اصطلاح های خرد و كلان نداریم، بلكه تنها باید به ارتباط متقابل این دو سطح توجه داشته باشیم.
گیدنز كارش را با فعالیت های بشری آغاز می كند، ولی بر این نكته پافشاری می كند كه این فعالیت ها خصلتی راجعه دارند، یعنی فعالیت های انسانی «تنها به وسیله كنش گران اجتماعی پدید نمی آیند، بلكه از طریق همان راه هایی كه كنش گران برای ابراز وجودشان در پیش می گیرند، پیوسته باز ایجاد می شوند. عاملان اجتماعی از طریق فعالیت هایشان شرایطی را ایجاد می كنند كه این فعالیت ها را امكان پذیر می سازد». بدین سان، نقطه آغاز هستی شناختی گیدنز، نه آگاهی ـ «ساخت اجتماعی واقعیت» ـ است و نه ساختار اجتماعی، بلكه دیالكتیك میان فعالیت ها و شرایط است كه در زمان و مكان رخ می دهد. گیدنز هرچند به آگاهی و یا استعداد بازاندیشی می پردازد، اما معتقد است كه كنش گران انسانی با وجود استعداد بازاندیشی، موجودِ صرفاً خود آگاهی نیست، بلكه جریان جاری فعالیت ها و شرایط را بازتاب می كند. هستی شناسی زمانی ـ مكانی گیدنز به او اجازه می دهد كه نه تنها به تمایز خرد و كلان بپردازد، بلكه این دو سطح را به شیوه ای تاریخی، فراگردی و پویا مورد بررسی قرار دهد.
جان كلام نظریه ساختاری در مفاهیم ساختار، نظام و دوگانگی ساختار نهفته است. در این نظریه، ساختار به عنوان «خواص ساختاردهنده ای (قواعد و منابع) تعریف شده است كه اجازه می دهد "شیرازه" زمان و مكان در نظام های اجتماعی عمل كند، خواصی كه این امكان را برای عملكردهای تقریباً همانند اجتماعی فراهم می سازند تا در پهنه های متفاوت زمانی و مكانی وجود داشته باشند و نیز به این عملكردها صورت "با نظامی" می بخشند». از این جهت، می توان گفت كه نظام های اجتماعی ساختار ندارند، بلكه خواص ساختاری را به نمایش می گذارند. در واقع، ساختار در نظام های اجتماعی به «صورت عملكردهای بازایجاد شده كنش گران در بستر زمان و مكان» و نیز در «خاطراتی كه جهت رفتار آگاهانه انسانی را مشخص می سازند»، متجلی می شود. گیدنز ساختار (به معنای قواعد و منابع) را هم به سطح كلان (نظام های اجتماعی) و هم به سطح خرد (در اینجا، خاطره) پیوند می زند و این تلفیق را بسیار تعیین كننده می انگارد: «یكی از مهمترین قضایای نظریه ساختاربندی این است كه قواعد و منابعی كه در جریان تولید و بازتولید كنش اجتماعی ساخته و پرداخته می شوند، در ضمن وسایل بازتولید نظام نیز به شمار می آیند (همان قضیه دوگانگی ساختار)
گیدنز برخلاف بسیاری از جامعه شناسان، به صِرف ارائه برنامه ای برای تلفیق سطوح خرد و كلان اكتفا نمی كند، بلكه در مورد عناصر گوناگون این گونه تلفیق تحلیل مفصلی را به دست می دهد و از آن مهمتر، بر ماهیت رابطه متقابل سطوح خرد و كلان تأكید می ورزد. مهمترین عنصر ارضاء كننده در رهیافت گیدنز، این است كه علاقه اصلی او كه همان ساختاربندی است، به معنایی ذاتاً تلفیقی ارائه می شود. ساخت های عوامل و ساختارهای مورد نظر او، مستقل از هم نیستند، خواص نظام اجتماعی از دیدگاه گیدنز، هم به عنوان میانجی و هم به عنوان پیامد عملكردهای كنش گران مطرح می شوند و این خواص نظام، عملكردهای كنش گران را به گونه این واگشتی سازمان می دهند.
oگروه موضوعی ← علوم انسانی
oنظریه پرداز ← تالکت پارسونز ، پیتر بلاو ، آنتونی گیدنز
oتاریخ ارائه ← قرن بیستم
ما 30 مهمان و بدون عضو آنلاین داریم