در كنار پنجره، پُرترهاي از گاندي آويخته شده است. در سمت راست در ورودي اتاق، دري است كه به اتاق خواب اينشتين باز ميشود. بر اين ديوار، چند تابلوي نقاشي برجسته و تصويرهايي از فاراده و ماكسول آويخته شده است. در مقابل پنجره، ميز بزرگي است و در كنار آن، ميز كوچكي كه روي آن چندين پيپ و يك بومرنگ استراليايي قرار دارد. نزديك در ورودي اتاق، ميز گردي با يك صندلي راحتي به چشم ميخورد كه اينشتين دوست داشت روي آن بنشيند و كار كند.
اينشتين هر روز صبح خانه را ترك ميكرد و عازم مركز مطالعات پيشرفته ميشد. راهش از خيابان مرسر و كوچههاي سايهداري ميگذشت كه به محوطه زيباي مركز مطالعات پيشرفته پرينستون منتهي ميشد كه در آن، درختان زيباي جوزدار و افرا به وفور روئيده بود. در اينجا، درخت ميوه و بهخصوص سيب، فراوان بود و با رسيدن تابستان، سيبهاي به زمين افتاده، گذرها را فرش ميكردند. بدينسان، قدم زدن پيرمرد مهرباني كه همه مردم شهر، او را ميشناختند به منظرهاي آشنا در پرينستون تبديل شده بود.
بسياري از كساني كه اينشتين را ميشناختند ميپرسيدند چه چيزي در او برتر است: ذهنش با آن قدرت خارق العاده درك ساختار جهان، يا قلبش با آن واكنش عميق نسبت به اندوه انسانها و هرگونه تجلي بيعدالتي اجتماعي؟ خود اينشتين در اين مورد چنين ميگويد: "احساس تأسف، يكي از علتهاي مهرباني است. تأسف براي سرنوشت همنوعان، براي فلاكتي كه در اطراف ميبينيم، براي رنجها و ستمهاي انسانها. وابستگيهاي ما به زندگي و مردم، و پيوندهاي ما به جهان خارج، در ما واكنشي عاطفي نسبت به مبارزهها و مصيبتهاي پيرامون برميانگيزد. اما علت ديگري هم براي مهرباني وجود دارد كه بهكلي متفاوت است، و آن، احساس وظيفه بر اساس تعقل والا و روشن است. تفكر نيك و روشن، به مهرباني و ايثار ميانجامد زيرا اين همان چيزي است كه زندگي را آسانتر، كاملتر و غنيتر ميسازد و مخاصمه و غم و اندوه را از محيط و در نتيجه از زندگيمان ميزدايد. برخورد صحيح اجتماعي، مددرساني، دوستي و مهرباني ميتواند از هر دو علت فوق ناشي شود، در مقام قياس ميتوان گفت كه هم از قلب بر ميخيزد و هم از ذهن. با گذشت سالها، آموختم كه به خصائل نوع دوم يعني خصائلي كه از تفكر روشن ناشي ميشود، ارزش هرچه بيشتر بدهم. خيلي وقتها ديدم عواطفي كه مبنايش تفكر روشن نبود، اگرنه مخرب، دستكم بيثمر بود."
تفكر اينشتين در مورد جهان، سِيري داشت كه نه موانع جزئي ميتوانست متوقف يا منحرفش كند و نه غمانگيزترين رويدادهاي شخصي يا اجتماعي. به هنگام مرگ الزا، طبقه همكف خانهشان در پرينستون به صورت بيمارستان درآمده بود. اينشتين در اتاق خود در طبقه بالا كار ميكرد. او از مرگ قريبالوقوع عزيزترين كس خويش عميقاً متأثر بود اما با همان شدت پيشين به كار ادامه ميداد. تنها چند روز پس از مرگ الزا، اينشتين كار خود را در مركز مطالعات ازسر گرفت. خسته بهنظر ميرسيد و چهرهاش غمزدهتر از هميشه بود. در آنجا، فوراً بحث پيرامون دشواريهاي رياضي استخراج معادلات حركت از معادلات ميدان را از سر گرفت. براي اينشتين، فكر كردن مثل نَفَس كشيدن بود.
اينشتين، همواره اشتياق به سادهزيستي و محدود كردن نيازمنديهايش داشت. او در "جهان، آنگونه كه من ميبينم" مينويسد: "هر روز، صد بار به ياد ميآورم كه زندگي دروني و بيروني من، مبتني بر كار و زحمت انسانهاي ديگري است كه يا زندهاند و يا مردهاند، و بايد به خود بقبولانم كه بايد همانطور كه بهرهمند شده و ميشوم، بهرهرسان نيز باشم. شديداً به زندگي ساده كشانده ميشوم و خيلي وقتها به ياد ميآورم كه در برخورداري از كار و زحمت همنوعان خويش اسراف ميكنم."
به اين ترتيب، سادگي اينشتين (كه در نخستين ديدار، در سادگي لباسهايش موج ميزند) از نظر منطقي و عاطفي با خصوصيات اساسي زندگي دروني او پيوند دارد. بهطور كلي، اين مسئلهاي است كه در ساير ابعاد زندگي او نيز به چشم ميخورد. هر گوشهاي از زندگي و رفتار او با آرمانهاي اساسياش هماهنگ است. اينشتين احساس مذهبياش را "نوعي حس حيرت و اعجاب پرشور نسبت به هماهنگي قوانين طبيعت" توصيف ميكند. بسياري از كساني كه از نزديك او را ميشناختند، تأكيد ميكردند كه او مذهبيترين انساني است كه تا به حال ديدهاند. اما اينشتين، مذهبي به آن معنا كه اهل كليسا يا فرقهاي باشد نبود. خود بارها به انحاي مختلف گفته است كه: "مذهب من عبارت است از تحسين و ستايش فروتنانه روح برين نامحدودي كه خود را در چيزهاي كوچكي كه قادريم با ذهنهاي ضعيفمان درك كنيم آشكار ميسازد. آن اعتقاد عميقاً عاطفي و دروني به حضور يك قدرت برين خردورز كه در عالم هستي تجلي پيدا ميكند تصور مرا از خداوند شكل ميبخشد." اينشتين، مواجهه با اسرار جهان را زيباترين تجربه انسان ميداند و مينويسد: "مواجهه با اسرار، زيباترين تجربهاي است كه انسان ميتواند داشته باشد. ذات علم و هنر حقيقي در چنين تجربهاي نهفته است. كسي كه از اين حس عاري باشد و قابليت آن را نداشته باشد كه محو حيرت و شگفتي گردد، مردهاي بيش نيست، شمعي است كه به خاموشي گراييده . . ."
اينشتين در يك صبح بهاري در 18 آوريل 1955 در سن 76 سالگي از دنيا رفت. وصيتنامهاش صبح روز بعد خوانده شد. او درخواست كرده بود كه تدفين، بدون هيچگونه مناسك مذهبي يا تشريفات رسمي برگزار شود. زمان و مكان تدفين ميبايست از همه بجز تني چند از دوستان نزديك كه جسدش را تا محل سوزاندن آن همراهي ميكردند، پنهان نگاه داشته شود.
مرگ اينشتين، مردم سراسر جهان را عميقاً متأثر ساخت. همانطور كه لئونيد آندريف در حكايت خود نوشته بود كه وقتي گاليور زنده بود، مردم ليليپوت شبها صداي تپش قلبش را ميشنيدند، اينرا ميتوان درباره اينشتين گفت. مردم جهان با علم به اينكه چنين انساني در ميانشان ميزيست، به بزرگي و تعالي خرد اعتقاد پيدا كردند. اكنون اگرچه قلب اين بزرگمرد از تپش بازايستاده بود، اما نامش در قلب تاريخ انديشه ابدي گشت . . .
ما 11 مهمان و بدون عضو آنلاین داریم