یک روز صبح نیوتون خیلی زود از خواب بیدار شد. زیرا در روی مسئله ای مشکل داشت کار می کرد او مساله را برای رفتن به خوردن صبحانه ترک نکرد. اما خدمتکارش فکر می کرد او به غذا احتیاج دارد. بنابراین او با یک تخم مرغ و یک ماهیتابه آب به اتاقش رفت. او می خواست تخم مرغ را بجوشاند و پیش نیوتن بماند تا زمانی که او آنرا بخورد. اما او نمی خواست کسی را ببیند وگفت: تو میتوانی تخم مرغ را پیش من بگذاری و من آن را خواهم پخت(جوشاند)، خدمتکار تخم مرغ را روی میز کنار ساعت نیوتن گذاشت و گفت: شما باید آنرا 5 دقیقه بجوشانید سپس ان برای خوردن آماده خواهد شد . خدمتکار اتاق را ترک کرد اما می ترسید نیوتن ممکن است ,خوردن تخم مرغ را فراموش کند . او حدود 1ساعت بعد برگشت و متوجه نیوتن شد که در کنار آتش ایستاده است . ساعت در حال جوشیدن در ماهی تابه بود و نیوتن که تخم مرغ را در دست داشت, کنار آن ایستاده بود.