« من شاید ده دوازده ساله بودم که پدرم شروع کرد مرا با خود به پیاده روی بردن و آشکار کردن نظراتش درباره امور دنیایی که در آن زندگی می کنیم، در بین صحبت ها، او برای من داستانی گفت تا به من نشان دهد حال چقدر اوضاع نسبت به آنچه در روزگار او بوده است بهتر شده. او گفت : هنگامی که جوان بودم شنبه روزی برای قدم زدن به خیابان های شهر زادگاه تو رفتم، لباس خوبی به تن داشتم، و کلاه پوستی نوی بر سرم بود. یک مسیحی به سمت من آمد و با یک ضربه کلاهم را در گل انداخت و نعره زد : جهود! از پیاده رو بیرون برو!
من پرسیدم : و شما چه کردید؟
آرام پاسخ داد : به خیابان رفتم و کلاهم را برداشتم.
این حرف تکانم داد : رفتاری عاری از قهرمانی از جانب آن مرد بزرگ و نیرومندی که دست آن پسر کوچک را گرفته بود.»